۱۳۸۹ بهمن ۲۰, چهارشنبه

وصیت نامه


وصیت من  . . . !!!
روزي فرا خواهد رسيد كه جسم من آنجا زير ملافه سفيد پاكيزه اي كه از چهار طرفش زير تشك تخت بيمارستان رفته است، قرار مي گيرد و آدم هايي كه سخت مشغول زنده ها و مرده ها هستند از كنارم مي گذرند.
آن لحظه فرا خواهد رسيد كه دكتر بگويد مغز من از كار افتاده است و به هزار علت دانسته و ندانسته زندگيم به پايان رسيده است.
در چنين روزي، تلاش نكنيد به شكل مصنوعي و با استفاده از دستگاه، زندگيم را به من برگردانيد و اين را بستر مرگ من ندانيد . . .
بگذاريد آن را بستر زندگي بنامم بگذاريد جسمم به ديگران كمك كند كه به حيات خود ادامه دهند.
چشمهايم را به انساني بدهيد كه هرگز طلوع آفتاب ، چهره يك نوزاد و شكوه عشق را در چشم هاي يك زن نديده است.
قلبم را به كسي هديه بدهيد كه ازقلب جز خاطره ي دردهايي پياپي و آزار دهنده چيزي به ياد ندارد.
خونم را به نوجواني بدهيد كه او را از تصادف ماشين بيرون كشيده اند وكمكش كنيد تا زنده بماند ونوه هايش را ببيند.
كليه هايم را به كسي بدهيد كه زندگيش به ماشيني بستگي دارد كه هر هفته خون او را تصفيه مي كند.
استخوان هايم، عضلاتم، تك تك سلول هايم و اعصابم را برداريد و راهي پيدا كنيد كه آنها را به پاهاي يك كودك فلج پيوند بزنيد.
هر گوشه از مغز مرا بكاويد، سلول هايم را اگر لازم شد، برداريد و بگذاريد به رشد خود ادامه دهند تا به كمك آنها پسرك لالي بتواند با صداي دو رگه فرياد بزند ودخترك ناشنوايي زمزمه باران را روي شيشه اتاقش بشنود.
آنچه را كه از من باقي مي ماند بسوزانيد و خاكسترم را به دست باد بسپاريد، تا گلها بشكفند...
اگر قرار است چيزي از وجود مرا دفن كنيد بگذاريد خطاهايم، ضعفهايم و تعصباتم نسبت به همنوعانم دفن شوند...
گناهانم را به شيطان و روحم را به خدا بسپاريد و اگر گاهي دوست داشتيد يادم كنيد.
عمل خيري انجام دهيد، يا به كسي كه نيازمند شماست، كلام محبت آميزي بگوييد.
اگر آنچه را كه گفتم برايم انجام دهيد، هميشه زنده خواهم ماند...

۱۳۸۹ بهمن ۱۷, یکشنبه

ای ساربان کجا می روی؟ لیلای من چرا می بری؟


ای ساربان کجا می روی؟ لیلای من چرا می بری؟
ای ساربان ای کاروان. لیلای من کجا می بری؟
با بردن ، لیلای من ، جان و دل مرا می بری؟
ای ساربان کجا می روی؟
 لیلای من چرا می بری ؟
ای ساربان کجا می روی؟
لیلای من چرا می بری ؟
در بستن ِ ، پیمان ما ، تنها گواه ِ ما شد خدا ،
تا این جهان، بر پا بود ، این عشق ما بماند به جا
ای ساربان کجا می روی؟
لیلای من چرا می بری ؟
ای ساربان کجا می روی ؟
لیلای من چرا می بری ؟
تمامی هِ دینم به دنیای فانی ، شراره ی عشقی که شد زندگانی
به یاد ِ یاری ، خوشا قطره اشکی
به سوزِ عشقی ، خوشا زندگانی
همیشه خدایا ، محبت دلها ، به دل ها بماند ، به سان دل ِ ما
که لیلی و مجنون فسانه شود
حکایت ما جاودانه شود
تو اکنون ز عشقم گریزانی
غمم را ز چشمم نمی خوانی
از این غم چه حالم نمی دانی
پس از تو نمونم برای خدا
تو مرگ ِ دلم را ببین و برو
چو طوفان سختی ز شاخه ی غم
گل هستی ام را بچین و برو
که هستم من آن تک درختی ، که در پای طوفان نشسته
همه شاخه های وجودش ، ز خشم طبیعت شکسته
ای ساربان کجا می روی ؟
لیلای من چرا می بری . . . 


۱۳۸۹ بهمن ۱۶, شنبه

۱۳۸۹ بهمن ۱۰, یکشنبه

دل تنگی

چند وقته که این  دل بی تاب ، بد جور تنگ شده.
برای خیلی چیزا.
تازه هر وقت که به فکر فرو می رم ، یکی رو حس می کنم که هست وداغم و تازه و داغونم می کنه.
کاملاً حسش می کنم.
تماماً با همون لبخند ها ، بغض ها ، تند تند و با حال و احساس حرف زدن ها ، با خسته گی ها و اعماق نگاه ها.
اما به جرات می گم که فقط و فقط تنها چیزی که فکرم و مشغول می کنه و به هم می ریزم ،اینه که می دونم اصلاً و ابداً اون اهل فراموشی نیست.
شاید نتونه جلوی خودش و بگیره و وانمود نکنه ، اما مسلماً خیلی چیزها رو به یاد داره و از یادش نمی ره. و باز حس می کنم که . . .
اصلاً نمی دونم تا کی می تونم سر خودم و کلاه بذارم یا خودم گول بزنم؟  
اما حسی بهم میگه که این تنهایی بهترین هدیه ست.
و وقتی که این حالت تنهایی باهاته  ،  دیگه احتیاجی نیست که فکری داشته باشی وفکرت مشغول کسی یا چیزی باشه و در نهایتاً هیچگونه مسئولیتی نداری و توی خلاء خودت بس نشستی.
و اما خودم کاملاً می فهمم که این حرفها هیچ ارزشی نداره و بی فایده ست.
دلیل هایی رو هم میارن که : چون خدا تنها بوده و یا چون می خواست توی تنهایی خودش نباشه ،  آدم و آفرید.
و باز این من ه  بی خود شده ی . . .
و من هم که قسمتی یا جزعی از وجود بی همتایم!
پس ( با این تفاسیر قبلی ) ،  عین خودش نمی شه که تا ابد تنها بود و با تنهایی کنار اومد.
تنها میشه گفت که : فقط باید بی خیال بود.
یه حس خوبیه. همیشه هر وقت خوشحالم و هر وقت بد حال ، نیاز دارم به یه کتاب.!!!!!
یعنی حسی بهم میده که ارضا میشم.
گاهی اوقات هم گوش دادن رادیو اونم اگه موجش روی جوان و معارف باشه.
 البته تا حدودی.
الآن هم دل و حواسم جای دیگه ایه. اون هم با این حالم !
اما فعلاً کاری از دستم بر نمی یاد مگر صبر و انتظار و انتظار و انتظار.
تا زمانی که هر وقت زمانش بشه.
اما امید دارم که به زودی فرجی میرسه. نداهای عجیبی میشنوم. حس عجیبی دارم. خیلی روحم حساس تر شده. کاملاً برام مشهوده. دم دم های صبح بیشتره و توی اوجش هست. چند وقته که بعد از نماز صبح ، خواب نمیرم و به فکر می افتم.
چیزهای مبهمی به ذهنم می رسه. در اون لحظه کاملاً درکشون می کنم و باهاشون ارتباط برقرار می کنم اما بعد از لحظه ای ، هیچ. مثل اینکه تمام مغزم فرمت شده. حتماً خیره. دلم روشنه که این وقت نزدیکه. چون دیگه تحمل این همه تنهایی و ندارم و می خوام . . .  ولی باید بگذرم.
اما تا کی ؟ تا چه وقت ؟ تا کجا؟ نمی دونم.
نمی دونم و همین بیشتر اذیتم می کنه. این خودش از هر نوع تنهایی و بی فکری و غیره ، بدتره.
این روز هم گذشت.
« چه کنم با دل تنها ، چه کنم با این غم دل ، چه کنم با این درد ، دل من ای دل من . . . »

۱۳۸۹ دی ۲۰, دوشنبه

دل نوشته روزهای ماندن


گفته اند که زندگی زیباست !!
دیر زمانیست که این را می شنوم.
ولی هرچه گشتم ، زیبایی نیافتم !؟
و کجایش زیباست ؟؟
وقتی زیباست که در احوال خوش ، زندگی را گم کردی ؟؟
و هیچ کس نیست که پیدایت کند !
وقتی زیباست که به کمک نیاز داری و کسی در کنارت نیست !
حتی وقتی جنازه ات را در بر گرفته اند ، تنها دغدغه شان ، سپردنت به آستان تو و آسمان خودشان است!
وقتی زیباست که خوشحالی و زمانی که تنهایی ، غمگینی !
کدامشان باعث زیبائی اند؟
پس چرا زندگی زیباست؟
بیا دیگر این را تکرار نکنیم!
وقتی زیباست ، که غم داری و به جای پیدا کردن غمخوار ، به فکر سیگار باشی؟
وقتی زیباست که داغونی و به یک آغوش برای باریدن نیاز داری!
زیباست وقتی سیاهی و تاریکی رو میبینی و داری باهاش دست و پنجه نرم میکنی و به جاش خورشید می خوننت؟
بله!  زندگی زیباست. خیلی زیبا ، و پر است از این زیبایی ها.!
وقتی  زندگی زیباست که عشقی در آن نیست!
وقتی از طرف همه ، نگاه های معنی دار میبینی!
حتی زیباتر از اونی ه که فکرش و کنی !!!!
هر وقت کاری یا نیاز دارند ، هزار بار جونم و نفسم ، بهت میگن !
و با شرمندگی ، هر وقت که نتونی یا نشه که نیازهاشون رو برطرف کنی ، باید دور ریخته بشی مثل . . . !
هر وقت جیبت خالی نیست ، میشی مهربون و داداش و روزی 1000  بار گوشیت زنگ می خوره و شونصد تا اس ام اس برات میاد که کجایی ، دلمون هوات و کرده !
و بدا به روزی  که جیبت سوراخ بشه . . .
آره زندگی فوق العاده زیباست.
تا بخوای همه به هم کمک می کنیم.‌
همراهی برای نابودی  و تباه کردن
اینجا پر شده از کمک های انسان دوستانه !
واقعاً که زندگی خیلی زیباست. فقط باید باور کنیم.
وقتی که برادر و خواهر از حال هم خبر ندارن
و جالب اینکه سالی یک بار لبخند می زنی ، اونم به جمله زندگی زیباست ...
و هنگامی که همه دنیا مرگت رو می خواهند ، زندگی زیباتر هم می شه.
زندگی چقدر زیبا می شه وقتی کسی تنها نباشه !!!
وقتی زندگی زیباتر میشه که حس کنی کسی که دوستش داری ، داره فراموشت می کنه.
و جالب اینکه بهت میگن که ممنون از بودن و صبر کردنت اما . . . کجاست؟ و اینکه توی بد ترین شرایط تنها می مونی . .
زندگی خیلی زیباست وقتی بعد از چندین ماه و سال ، ازت مپرسه چته ، چرا ناراحتی؟
الآن دارم  می فهمم و نه. بلکه بهتره بگم که درک می کنم چرا از مرگ بعنوان نعمت نام برده شده!
هرچی بوده گذشته و تموم شده.
باید قبول کنم که زیباترین نکته این نوع از زندگی اینه که هیچ کس نیست جوابت رو بده یا جوابی بده که تو بفهمی !!!
کسی نیست بگه چرا؟
چقدر قشنگ. الآن اومد : " و هر که را خواهد به رحمت خويش در می آورد . . .". و دلیلش و گفت.
چرا سرنوشت و ساخته شدن باید همیشه بعد از دوران شکست ، زمین خوردگی ، تباهی و تاریکی رقم بخوره؟
و حالا اگه کسی بود جوابت رو می داد ، اون وقت توقعاتت نسبت به زندگی چطور بود؟
چقدر هوا تیره و آلوده ست.
ای کاش دلیل این هوای آلوده و تاریکی رو می فهمیدم.
شاید اون وقت می شد با این زندگی بسیار بسیار زیبا رو کنار اومد.
حداقلش اینه که می دونستی برای چی داری آماده میشی.
 آیا کسی این نزدیک هست که بشنود؟
بله.
و خدایی که همین نزدیکی هاست.
 لای این شبو ها ، پای آن کاج بلند.
می کند از سر شوق ، با تمئانینه نگاه . . .
آرزو داشتم که مدتی حتی کوتاه ، در افکار پراکنده ام سرگردان و در ذهن آشفته ام ، تنها باشم.
ولی حیف که تا به حال نشده.
آره ، دقیقاً باز هم مثل همه چیزهای دیگه ، عادت کردم.
به دنیای مجازی مشتاق تر شدم ، چون سرگرم کننده ست. و آدم رو زیاد بیکار نمیذاره.
این روزها چیزی که خیلی خوب و زود یاد گرفتم ، عادت کردنه. نسبت به همه چیز.
چقدر ساده به عادت کردن مشتاق شدیم و مجبور.
دیگه گذشت ثانیه های تکراری در اعماق ذهنم ، برام مسئله مهمی نیست.
در تمام وجودم احساسی از پر شدن پیدا می کنم.
به پوچی و بی انگیزگی نزدیک شدم و در نهایتشان ، در کوچه پس کوچه های بی کسی قدم می زنم.
چقدر سریع به بودن این حس عادت کردم.
حس می کنم که زنگ تفریح و تبدیل به تفریح سالمی شده ام.
و من چقدر نقشم و خوب بازی می کنم.
دلتنگ شدم . . .
دلتنگ ایامی که دلتنگ نبودم.
دلتنگ افکار و رویا های کودکی ام.
دلتنگ خود ِ خود ِ خودم . . .
دلتنگ  خنده هایی که . . .
دلتنگ آرزوهای کودکی ام.
دلتنگ غروری که با بودن معنا نداشت.
دلتنگ تحقیر شدنی  که حس نشد.
دلتنگ لحظه های نابی که خودم بودم.
و چرا باید دلتنگ بود؟
دقیقاً. بله.  من دیوانه شدم
و هر روز دیوانه تر از دیروز . . .
و هر روز دلتنگ ِ دلتنگیی جدید . . .
و این قصه ی پر غصه ی ناتمامی ست که با بودنت تسکین یافته. اگر وجود بی نهایتت نبود و این گونه پذیراییم نمی کردی ، معلوم نبود در کجا و در چه حالی بودم. از بودن و اجازه دادن برای خواندنت در شب های روشن ، سپاسگذارم و شاکر و سر مست این موهبت و مستی که هدیه دادی.
لحظه ای بر درنگم چشم مپوشان و برای لحظه هایی که حضورت تجلی آرامشم است ، آماده ام کن.
که تو بهترین شنونده و آگاه ترین هستی.
آمین . . .