چند وقته که این دل بی تاب ، بد جور تنگ شده.
برای خیلی چیزا.
تازه هر وقت که به فکر فرو می رم ، یکی رو حس می کنم که هست وداغم و تازه و داغونم می کنه.
کاملاً حسش می کنم.
تماماً با همون لبخند ها ، بغض ها ، تند تند و با حال و احساس حرف زدن ها ، با خسته گی ها و اعماق نگاه ها.
اما به جرات می گم که فقط و فقط تنها چیزی که فکرم و مشغول می کنه و به هم می ریزم ،اینه که می دونم اصلاً و ابداً اون اهل فراموشی نیست.
شاید نتونه جلوی خودش و بگیره و وانمود نکنه ، اما مسلماً خیلی چیزها رو به یاد داره و از یادش نمی ره. و باز حس می کنم که . . .
اصلاً نمی دونم تا کی می تونم سر خودم و کلاه بذارم یا خودم گول بزنم؟
اما حسی بهم میگه که این تنهایی بهترین هدیه ست.
و وقتی که این حالت تنهایی باهاته ، دیگه احتیاجی نیست که فکری داشته باشی وفکرت مشغول کسی یا چیزی باشه و در نهایتاً هیچگونه مسئولیتی نداری و توی خلاء خودت بس نشستی.
و اما خودم کاملاً می فهمم که این حرفها هیچ ارزشی نداره و بی فایده ست.
دلیل هایی رو هم میارن که : چون خدا تنها بوده و یا چون می خواست توی تنهایی خودش نباشه ، آدم و آفرید.
و باز این من ه بی خود شده ی . . .
و من هم که قسمتی یا جزعی از وجود بی همتایم!
پس ( با این تفاسیر قبلی ) ، عین خودش نمی شه که تا ابد تنها بود و با تنهایی کنار اومد.
تنها میشه گفت که : فقط باید بی خیال بود.
یه حس خوبیه. همیشه هر وقت خوشحالم و هر وقت بد حال ، نیاز دارم به یه کتاب.!!!!!
یعنی حسی بهم میده که ارضا میشم.
گاهی اوقات هم گوش دادن رادیو اونم اگه موجش روی جوان و معارف باشه.
البته تا حدودی.
الآن هم دل و حواسم جای دیگه ایه. اون هم با این حالم !
اما فعلاً کاری از دستم بر نمی یاد مگر صبر و انتظار و انتظار و انتظار.
تا زمانی که هر وقت زمانش بشه.
تا زمانی که هر وقت زمانش بشه.
اما امید دارم که به زودی فرجی میرسه. نداهای عجیبی میشنوم. حس عجیبی دارم. خیلی روحم حساس تر شده. کاملاً برام مشهوده. دم دم های صبح بیشتره و توی اوجش هست. چند وقته که بعد از نماز صبح ، خواب نمیرم و به فکر می افتم.
چیزهای مبهمی به ذهنم می رسه. در اون لحظه کاملاً درکشون می کنم و باهاشون ارتباط برقرار می کنم اما بعد از لحظه ای ، هیچ. مثل اینکه تمام مغزم فرمت شده. حتماً خیره. دلم روشنه که این وقت نزدیکه. چون دیگه تحمل این همه تنهایی و ندارم و می خوام . . . ولی باید بگذرم.
اما تا کی ؟ تا چه وقت ؟ تا کجا؟ نمی دونم.
نمی دونم و همین بیشتر اذیتم می کنه. این خودش از هر نوع تنهایی و بی فکری و غیره ، بدتره.
این روز هم گذشت.
« چه کنم با دل تنها ، چه کنم با این غم دل ، چه کنم با این درد ، دل من ای دل من . . . »
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر