۱۳۸۸ اسفند ۱۷, دوشنبه

درد دل


باید با خود صادق بود
به اجبار تصمیم گرفتم که به آينده ای جدید فکر کنم ، آینده ای بدون حضور تو ، پس از شنیدن تمام شدن کار و پیوستن تو به زندگی جدید و انتخاب همسری نیکو سرشت.
خاطرات پر از غم و شادی را در کوله بارم گذاشتم و گام در راهی تازه.
نمي دانم انتهای اين مسيری که انتخاب کرده ام ، مقصدی مقصود است يا اینکه  له له زنان چشم به سرابی بيش نبسته ام!
اما هرآنچه پيش آيد ، زیاد مهم نيست.
 بايد خود تا آنجا که توان دارم پيش روم...ببینم...دريابم.
در اين دورانی که گذشت ، حوادث کوچک و بزرگ بسیاری پيش رویم آمد. برخی آنقدر سخت و سنگین که گاه پشتم را خم مي کرد و برخی تلنگری بيش نبود . ولی باز اينجا در این خانه ی کوچکی که به تازگی به دور خود تنیده ام ، گذشته را با حسرتی عميق مي نگرم.حسرتی به نمناکی بغضی فروخورده. با چشمانی پر از اشک سکوت.
چه اميدها داشتم آن روز که قدم در این راه می نهادم ولی هر چه بود و هرچه گذشت مرا چون فولادی آبديده کرد. سخت و خشک و تلخ و خشن!
و اينک با چشمانی پر از حسرتی سرد ، باز مي گردم به تنهايی.به سوی آینده ای مه آلود.
آن روزها را دوست دارم. زیاد. روزهایی که برایم تولدی دوباره بود.
روزگار خوبی بود.روزگاری در خلوتی خالص و ناب. همان تنهايی محضی که آرزو داشتم.
چه شبها که به زير رقص وحشی باد و برف و سوز و باران لحظه ها را مي شمردم. چه روزها که در گوشه ای سرد و کوچک و نمناک ، دردهای گاه و بی گاهم را فراموش می کردم. لمس ميکردم بی حسی ام را . . .
هر روز نگاهی مایوس بر افکار درد کشيده ای که حکایت از زجر و زحمت و امید به خود گرفته بود می افکنم.
حکايت من ، حکایت سالهای عشق و امید و عاطفه است. حکایت دستهایی که به زمین چنگ  می انداخت و مهری که تاب پیشانی پر از اوهام و افکار سنگینم را  نداشت . و چه لبخند پر مهری که ننوشيد از این جرعه ی بیکران تحمل .
دیشب که در ميان دود و غوغای اين شهر قدم مي زدم ، دلم عجب سکوت شب و روز با تو بودن را هوس کرده بود.سکوتی که تنها صدای بی صدای گامهای من و تو بود که می خراشيدش.
دلم هوای شبهای با تو را به سر دارد.
دلم هوای بودنت را کرده . . .

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر